نامه های پاییزی
می خوام امروز براش نامه بنويسم ، آخرين نامه ای که بهش می نويسم . . .
نمی دونم چه طور شروع کنم ، نمی دونم چی بگم که يه وقت بهش بر نخوره و از نامه ام بدش
نياد !
می دونم از متن های ادبی خيلی سنگين بدش مياد خوب پس اين طوری براش می نويسم که :
سلام .....................
سلام به تو که هرگز نفهميدم دوستت داشتم ، عاشقت بودم ، می پرستيدمت ويا ...
شاید اين آخرين نامه اي است که برايت می نويسم و شايد هم آخرين نامه ای باشد که می نويسم .
نمی دانم چرا ولی باز هم همون سکوت هميشگی جلوی دريای حرفهام رو گرفته ، يادت که هست ؟؟؟
همون سکوتی که از اون بيزار بودی و من به اون ادامه می دادم و هنوز هم .......
نمی دونم از کجا شروع شد ولی می دونم که من شروع نکردم
اين بازی رو می گم ... بازی موش و گربه ... من به دنباله تو و تو فراری از من .... من عاشق
تو و تو متنفر از من ...
گفتم عشق ياد ادعا های پوچ تو افتادم ... ياد دروغهات ...
يادته اون روزای اول ازم پرسيدی اگه يه وقت دل من يه جا ديگه پر بکشه تو چی کار می کنی و
من چه جوابی بهت دادم ؟؟؟
يادته گفتم فقط بهت نگاه می کنم و به حالت تأسف می خورم ....؟؟؟
الان هم همون روز رسيده فقط با اين تفاوت که ديگه برای ثانيه ای هم نمی خوام به چشمات نگاه
کنم چون قدرت رو به رو شدن با واقعيتی تلخ رو ندارم ، حالا به حال خودم دارم تأسف می خورم
که چه طور فريب دروغ های ساده و قشنگ تو رو خوردم ........
نه ... نه ....اين ديگه تمام آرزوم نيست .... يعنی ديگه چنين آرزويی ندارم ........
ديگه خواهش ديدن تو جايی تو آرزوهای من نداره و نخواهد داشت ...
روزي که دستانم پيش دلت بود گرو
دستان مرا سخت فشردي که نرو
روزي که دلت جاي دگر مايل شد
کفشانم را جفت نمودي که برو ...
و منم دارم می رم نمی دونم کجا ولی دارم می رم
دارم می رم که ديگه در و ديوار اين قفس تو رو يادم نياره ... می رم و ديگه هيچ وقت پشت سرم
رو هم نگاه نمی کنم .... مطمئن باش
کم کم دارم بوی انتها رو حس می کنم ، حتي كلمات هم دگر از نوشتن عاجزند! بزار با اين
شعرهایی که به اصطلاح عاشقانه هایی را گرفته بودم و تو هم دوستش داشتی خط خطی های
قبلمو تموم کنم دقيقاً مثل رابطه عاشقانه ی ما که تو تمومش کردی …
تو به رسم بی وفــا ها ، دلمو شکستی راحــت
ولی من نفرین نکردم ، واستم دعــا مــی کردم
تنها بودم و من امّا ، تـو رو تنهـا نمـی ذاشتم
من غرورمو شکستم ، تو دلم رو می شکونــدی
تو دلم زار میزدم من ، ولی اشکامــو ندیــدی
اولش با مهربونیت ، دلمـــو به چنـــگ اُوردی
امّا وقتی که می رفتی دلو با خـــودت نبـردی
رفتی و تنهام گذاشتی ، اولش گریه کار من شـد
توی این قسمت بازی غصه تنها یار من شـــد
روزگار صفحش ورق خُرد ، اومده اون روی سکـه
قسمت دوم بازی : تـو شـــدی همـدم غصــه
حالا که همه گذاشتن تـو رو تنها تـــوی قصـه
اومدی سراغ من باز ، ولی این دفعه با گریـــه
امّا من دیگه نه اونم که واست دعـا بـخـونـــم
واسه قلـب تـو بسوزم ، پــای عشق تو بمونم
دیگه واژه ای نمونده ، واسه از تو شعر سـرودن
دیگه هیچ دلی نمونده ، واسه بخشش و گذشتن
دیگه دیره واسه گریـه ، اومــده آخــر بـــازی
من بــرنده شدم و تو مثل یک بـازنـده باختی