Monday, December 04, 2006

نامه های پاییزی

می خوام امروز براش نامه بنويسم ، آخرين نامه ای که بهش می نويسم . . .

نمی دونم چه طور شروع کنم ، نمی دونم چی بگم که يه وقت بهش بر نخوره و از نامه ام بدش

نياد !

می دونم از متن های ادبی خيلی سنگين بدش مياد خوب پس اين طوری براش می نويسم که :

سلام .....................

سلام به تو که هرگز نفهميدم دوستت داشتم ، عاشقت بودم ، می پرستيدمت ويا ...

شاید اين آخرين نامه اي است که برايت می نويسم و شايد هم آخرين نامه ای باشد که می نويسم .

نمی دانم چرا ولی باز هم همون سکوت هميشگی جلوی دريای حرفهام رو گرفته ، يادت که هست ؟؟؟

همون سکوتی که از اون بيزار بودی و من به اون ادامه می دادم و هنوز هم .......

نمی دونم از کجا شروع شد ولی می دونم که من شروع نکردم

اين بازی رو می گم ... بازی موش و گربه ... من به دنباله تو و تو فراری از من .... من عاشق

تو و تو متنفر از من ...

گفتم عشق ياد ادعا های پوچ تو افتادم ... ياد دروغهات ...

يادته اون روزای اول ازم پرسيدی اگه يه وقت دل من يه جا ديگه پر بکشه تو چی کار می کنی و

من چه جوابی بهت دادم ؟؟؟

يادته گفتم فقط بهت نگاه می کنم و به حالت تأسف می خورم ....؟؟؟

الان هم همون روز رسيده فقط با اين تفاوت که ديگه برای ثانيه ای هم نمی خوام به چشمات نگاه

کنم چون قدرت رو به رو شدن با واقعيتی تلخ رو ندارم ، حالا به حال خودم دارم تأسف می خورم

که چه طور فريب دروغ های ساده و قشنگ تو رو خوردم ........

نه ... نه ....اين ديگه تمام آرزوم نيست .... يعنی ديگه چنين آرزويی ندارم ........

ديگه خواهش ديدن تو جايی تو آرزوهای من نداره و نخواهد داشت ...

روزي که دستانم پيش دلت بود گرو

دستان مرا سخت فشردي که نرو

روزي که دلت جاي دگر مايل شد

کفشانم را جفت نمودي که برو ...

و منم دارم می رم نمی دونم کجا ولی دارم می رم

دارم می رم که ديگه در و ديوار اين قفس تو رو يادم نياره ... می رم و ديگه هيچ وقت پشت سرم

رو هم نگاه نمی کنم .... مطمئن باش

کم کم دارم بوی انتها رو حس می کنم ، حتي كلمات هم دگر از نوشتن عاجزند! بزار با اين

شعرهایی که به اصطلاح عاشقانه هایی را گرفته بودم و تو هم دوستش داشتی خط خطی های

قبلمو تموم کنم دقيقاً مثل رابطه عاشقانه ی ما که تو تمومش کردی …

تو به رسم بی وفــا ها ، دلمو شکستی راحــت

ولی من نفرین نکردم ، واستم دعــا مــی کردم

تنها بودم و من امّا ، تـو رو تنهـا نمـی ذاشتم

من غرورمو شکستم ، تو دلم رو می شکونــدی

تو دلم زار میزدم من ، ولی اشکامــو ندیــدی

اولش با مهربونیت ، دلمـــو به چنـــگ اُوردی

امّا وقتی که می رفتی دلو با خـــودت نبـردی

رفتی و تنهام گذاشتی ، اولش گریه کار من شـد

توی این قسمت بازی غصه تنها یار من شـــد

روزگار صفحش ورق خُرد ، اومده اون روی سکـه

قسمت دوم بازی : تـو شـــدی همـدم غصــه

حالا که همه گذاشتن تـو رو تنها تـــوی قصـه

اومدی سراغ من باز ، ولی این دفعه با گریـــه

امّا من دیگه نه اونم که واست دعـا بـخـونـــم

واسه قلـب تـو بسوزم ، پــای عشق تو بمونم

دیگه واژه ای نمونده ، واسه از تو شعر سـرودن

دیگه هیچ دلی نمونده ، واسه بخشش و گذشتن

دیگه دیره واسه گریـه ، اومــده آخــر بـــازی

من بــرنده شدم و تو مثل یک بـازنـده باختی


Wednesday, November 15, 2006

قصه به انتها رسيد

فرصتی نمانده پاهایم خسته است . باید رفت باید رها شد از حصار تنهایی و این جسارت

مرده ... نمی دانم چگونه...چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند...

شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه کابوس زده ام دفن می کنم .... و بابقچه خاکستری

خاطراتم راهی شهر رویایی خیال می شوم و از جاده های پر از ابهام و تردیدی که تو برایم

درست کردی می گذرم و چشم به راهی می بندم که هیچ امیدی به پایانش نیست.....

گام های لرزانم سکوت سردم را می شکند .... و من در برهوت تنهایی خویش به شمارش

گام هایم می پردازم . گام هایی که ارمغانی جز نرسیدن ندارند ......

دیگر به خلوت لحظه های عاشقانه قدم نمی گذارم ، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است

که نمی بینمت ، سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام ، من مبهوت مانده ام که

چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ام ؟

وقتی رسیدی و به کلبه ی دلم پا گذاشتی در باورم نمی گنجیدروزی

تو را درخلوتم بپذیرم... بیگانه ای بودی هم قفس شده با من... برای

خود عالمی داشتی دورترازستاره های دوردست... درسرزمینی که

به روح من راهی نداشت... وناگهان ترادرروح خود احساس کردم ...

در هرکلامت صدای لغزیدن بهارروی تن یخ زده ی دشت زمستانی

شنیده می شد...تو بهارم شدی...بهار با تو جان گرفت ... تابستان

با بودن تو هست شد ... پاییزچشمان هفت رنگش را از تو گرفت و

زمستان نجابت کوهستانهای پر برفش را... تو برایم فرشته ـ عشق

شدی ولی تو خیانت کردی و رفتی...
تو قلبم را خرد کردی وپانی

را سوزاندی ..


Monday, November 06, 2006

khod ra gom karde am.......


be har chi minegaram goee az man dar goriz ast be har che negh mikonam na ashenatar az an nadide am har rooz gharibe tar az pish be in donyaye khaki minegaram darigh az ashnaee.... ari man hata khod ra nemishensam ooje bolande boodanam ra gom karde am . ama delam bishtar az hame chiz khastare yaftane gom kardeye azize khodeshe. gom karde ii ke miane amaghe abie oghanoos az man joda shod va hich jaye digari dide nashod. gomkarde ii ke amad ,negaham kard( negahe khireye cheshmanash bar vojoodam naghsh baste ast) , dar man rishe kard , roshd kard va dar entaha mara tark goft. mibarad aseman bar tanpareye zaeefe shekasteam bar cheshmhaee ke dar entezare gom shode dar kenare sahel be darya zol zade ast . mibarad inja ke hich kas ashnaee nadarad va mibarad az deli ke abr alood gerye mikonad. va man che koodakane ghatreye ashke neshaste bar goonhayam ra baraye cheshidane mazeash dar dahan migozaram.shayad taravati dar hastie gomshode am naghsh bebandad.delam mikhast goonehay ashk aloode aseman ra miboosidam var dar aghoshe pake khisash jay migereftam. hala ke digar gom shode am darya ra be man tarjih dade ast che khoob ast be aseman bepeivandam .delam mikhahad parvaz konam var bar rooye tike abri sefid narm va ashkalood sar bogzaam va shanehaye khaste az zendegiam ra namnake ashkhayash konam... va hala donbale che migardam..donbale gom shodeii ke shayad roozi az amaghe abie oghianoos khaste shavad va dasti be sooyam deraz konad???ama hanooz hame barayam gharibe hastan va hich chiz neshani az oo nadarad.anghadr moztarebe gomshode am hastam ke hata khod ra gom karde am vahata degar vaghti be ayene negah mikonam neshani az khod nemibinam. ari hata paniz ra gom karde am.........

Thursday, November 02, 2006

be to ke.....



minevisam ba rooye ghatreye abi koochak
mifrestam be amaghe oghianoosi toofani
baraye anke dar man hasto boroonam nist ....baraye anke roozi amado , dar man neshast,va mara tark goft
migooyam baraye khish ...baraye tanhaeeie khish...baraye dele khish
ari in goone ast rasme donyaee ke mara baraye khord shodan be vojood miavarad.......



man eteraf mikonam ke shisheye koochak ghalb manande daroone sine am bi to shekast
man eteraf mikonam ke gole royaeeie hamishe javdane vojoodam bit o pazhmord
man eteraf mikonam ke tamame harfam ke tamame donyam ke tamame lahzeham az to nashat migire
va man eteraf mikonam ke to behtarinam hamishegie man hasty



va man eltemas mikonam ke dar negahe khamooshat por shoor shavam dobare
man eltemas mikonam ke be siahie ghorbatam bengar va be ghorbate shekaste am ghadam bogzar
shekaste tar az mahie tong shekaste am
por dard tar az parandeye bal tir khorde am
va mohtaj tar az ye bache ahooye gomshodeam

aziz dastam ra begir
mara bebar az in diare bi maram be sarzamine javide khodat
mara bebar az in sahele door be abie zibaye khodat
deli ke sargardan hame ja be omide yaftane khaneye abiat gashte ast bekhan be vadiat
bekhan mara.....

تقدیم به پرنده زندگیم...


با سقوط دستای ما در تنم چیزی فرو ریخت
هجرتت اوج صدامو از فراز شاخه آویخت
ای زلال سبز جاری جای خوب غسل تعمید
بی تو باید مرد و پژمرد زیر خاک باغچه پوسید
فصلی که من با تو ما شد فصل سبز خواهش برگ
فصلی که ما بی تو من شد فصل خاکستری برگ
تو بگو جز تو کدوم رود ناجی لب تشنگی بود
جز تو آغوش کدوم باغ سایه گاه خستگی بود
بی تو باید بی تو باید تا نفس دارم ببارم
من برای گریه کردن شونه هاتو کم میارم
چشم تو با هق هق من با شکستن آشنا نیست
ای شکستن بی صدا بود هر صدایی که صدا نیست
ای رفیق نا خوشی ها این خوشی باید بمیره
جز تو همراهی ندارم تا شب از من پس بگیره
با تو بدرود ای مسافر هجرت تو بی خطر باد
پر تپش باشه دلی که خون به رگهای تنم داد
فصلی که من با تو ما شد فصل سبز خواهش برگ
فصلی ما بی تو من شد فصل خاکستری مرگ

Sunday, October 29, 2006

اي كه دستات سهمه دستامه


گفته بودند : بشکن !

اما اعتنایی نکرده بودم ....

لرزش صدایت ، گلایه هایت ، حرفهای نگفته ات ...

تکانم داد !

گفتم : دیگر رفیق نیست !

اما اینبار حرفه دلم بـا حرفه زبانم یکی نبود !

به خاطره تــــو !

به حرمت تمام روزها و شب های یادگاریمان ، به حرمت واژه رفیق ، به حرمت حرفهایت .....!

گفتی : بشکن !

بـاشد رفـیـق !

این بار غــرورم را بـا تمام غــرور خودم ، خــرد می کنم ..

و می گویم مــن مغــرورتــریـن ، ســربــزیــرتــریــن پانی شهـرم !!!

Tuesday, October 24, 2006

تقديم به او ... همنفس دور از من ...



ماهی هر جایی که باشه
همیشه تو دل دریاست ،
پر زدن رویای اون نیست
چون که دریا اوج رویاست ؛
ماهی حتی توی طوفان
اگه از دریا جدا شه
بخوره تنش به صخره
پولکاش جدا جدا شه ،
غمی تو دلش نمی ره
روی ساحل می نشینه
تا بازم یه موج دیگه
از دل دریا ببینه ؛
دل دریا قدر دریاس
نفساش زنده و برجاس ،
ماهی ساحل رسیده
تشنه ی دعای دریاس ؛
آره ؛ اینم امتحان ِ
آره ؛ رسم روزگار ِ
واس ِ دریا کار نداره
صبر ِ و برد ِدوباره ؛
می شینم تو هر ترانه
همدل و همراه دریا
جای ماهیش پُر نمی شه
ولی من ماهی ِ دریام ...


رهّام – پرواز ماهی

Wednesday, October 18, 2006

تو کجایی تا ببینی لحظه هام بی تومیمیرن



درود بر روزگاری که بی هیچ سلام و سوالی بر سادگی من خیمه گاهی ساختی پر از بوی درود!

پر درد غریبی. درود بر خنجری که بر دلم نشاندی و زخمی زدی به عمق عشقی که برایت

از آن سایبان آرامش ساختم بی هیچ خواهشی . درود بر کاشانه ای که از آن ویرانه ای

ساختی و من آن را سرایی دیدم پر از نگاه پاک با تو بودن و همیشه ماندن . کجا رفتی آرامش

سنگین نبض خیانت کجا رفتی؟ هیچ گاه ندانستی چرا به جای آن همه درود بی پاسخ بر تو

امروز نغمه ام بدرود است و بس

. آن همه رویای محال که برایم ساختی پر بود از سرمای خیال . با تو بودن محالی

بود و بس. از همان روز که تو رفتی گیجگاه لحظه ها هر طپشش حسرت است و باز هرم

نفسهای بی همدم.چرا ؟ چرا دردهایم را ندیدی ؟ مگر روزی که به جای دیوار های سپید

کاشانه ات تنها جای انگشتانی یخ بسته و خالی از عشق را بر کنگره سیاه لحظه هایت دیدم

باز هم نگفتم درود؟

مگر وقتی به جای آن همه دریای مرهمی که از چشمان رویاییت برایم ساختی تنها ساحل

غمش را به من هدیه دادی نگفتم درود ؟ امروز چراو به چه جرم محکوم به فراقت هستم؟

آیا آوای تک یاخته های قلب پر دردم را از نگاهم نمیخوانی؟بی تو از دست میروم ولی

میروم میروم تا تو چتر آرزوهایت را بر حریمی دگر بگشایی شاید شاید که اینبار وفادارت

جفایت نبین

بوی هوس را از تک یاخته های تن نابالغ شکوفه های گیلاس میشنوم . بوی یاس ‌و شمیم

سپیده و روزمرگی و شبانگی همیشگی و بدینسان قصلها میگذرند بی هیچ جنبشی.

از پشت قله های رفیع شکستگی نمیتوان ثانیه های بودن را باور کرد وقتی هر لحظه

از شبها و روزهای درهم و سیاهم بوی تعفن سبزینه گذشتن میدهد بی آنکه حتی برای

یک دم زیسته باشم بی حسرت و بی حس مرگ .

آرزوها را به دست زورقی دادم که در میانه راه در پی چشمانی وحشی مقصود را گم کرد

و بهار آرزوهایم بوی خزان و مرگ سیاه رویا گرفت . موجها صخره های انتظار را میشکست

بی آنکه در پس آنهمه تلاطم در هوای رویاهایم پرنده ای پر باز کند و تن به آسمان عشق دهد

تا باور کنم پس از آنهمه اندوه سهم من وصالیست عاشقانه

سلولهای نفرین را در دفینه قلب ترک خورده ام دفن کردم تا مباد آه سینه سوزم جغد شوم

ناکامی را به آسمان خوشبختیت پرواز دهد .

عاشقانه ها را از بر کردم و تو را گم کردم . جرقه های تاریکی را در پس چشمان بیتابت

میدیدم بدون آنکه حتی یک لحظه به شفافیت صداقت عشق شک کنم .

وفا نیست مرگ است وقتی تمامی لحظاتم پس از آنهمه سؤال و شاید و اما در پس خود بینی

هزار توی دستانت هر لحظه شاهد فروریختگیم بود بی آنکه حتی حس کنی تویی بانی تمامی

آزارم تمامی حسرت و اندوه و آرزوهای محالم .

من و تو تمامی ثانیه های از هم پاشیدن کلبه خوشبختی را میدیدیم و میشنیدیم و من به

هوای چشمان رویای عشقت و تو در هوای غروری لجام گسیخته چشمانمان را رو به

تمام این وحشیانه ها بستیم . زمانی به خود آمدیم که نفسهای آخر را زیر آوار آنهمه سیاهی

بسان تندیس شوم گسستن در دفتر آرزوهایمان حک میکردیم بی هیچ نرمشی و گذشتی.

من بی تو در ترانه ظلمت روانه هجوم خستگیها و تنهایی های مدام شدم . سرچشمه عشقم

آن نیاز فروریخته در فرهیختگی احساس در فراسوی بغض دستان شراره های مهرم پوسید

و من به مرگ بی تو تن دادم تا بدانم و فریاد زنم عاشقانه میمیرم

(in matno yeki az doostam baraye man email karde bood khoondamesh az bas ke ghashang bood gozashtam inja omidvaram lezat bebarid)